۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

کلاه رو ابرو...تصویر روبرو حلالی

درسته یک سری از آدم ها سعی کردن به بهونه دلتنگی و خبر گرفتن از من با یک سری دیگه ارتباط بر قرار کنن...اما از زیرنقاب این کلاه خیلی چیزهای جدیدی دیدم که اون دسته از آدم ها که خواستن خنجر رو از پشت بزنن توی چشم من خیلی کوچیک اومدن که دیگه به چشم نمیان...
وقتی هر روز که هر ظهرش یک ماه می گذره و نور ضعیف طلوع و غروبش و قتی با تنی خاکی روی زمین نشستم به سقف نقاب کلاه می تابه این احساس رو درونم زنده می کنه که دلتنگی یعنی غربت و غربت یعنی نگاه دختر زیبایی که برای آخرین بار با سکوت کر کنندش از من می خواست که ترکش نکنم...و دنیایی که پیش روی من مونده بدون چشم های دختر زیبایی که هیچ وقت دروغ نگفت.

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

موفقیت

سه چیز من را به موفقیت می رساند
فلسفه حالا
فاسفه توجه
کنترل
دقیقا تمامی این ها بستگی به شرایط محیطی من دارد...
با این فلسفه من به خودسازی خواهم رسید که ثبات شخصیتی من را شکل خواهد داد که من را به تمامی اهدافم خواهد رساند.
پس ثبات شخصیت برای من همان موفقیت است

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

سكوت ولبخند

سخت است بيان اين همه تفكر كه در ذهن آلوده به توي من سخت مشغول است.
سخت است بيان آن همه رنگ كه از خاطرات متلاشي من به جاي مانده.
سخت است بيان آن همه نت كه دائم در حال تخريب سلول هاي مغزم و قـلقـلــك تمام روح گوشه گير من مي باشد.
سخت است بيان تمام آن تمنا كه از اعماق وجودم هنگام ياد كردن تو از قلبم به پا مي خيزد.
سخت است بيان آن همه گلايه و تعريف و بغض و نگراني و فرياد و بهانه كه مي خواهم در يك كلمه برايت تمامش كنم.سخت است.
سخت است بيان تمام اين همه بيان كه قدرت بيان آن در من نيست.سخت است و اين بار بسيار سخت.
سخت است بيان درون
سخت است بيان درون وقتي فرست رابطه در يك نگاه × فقط در يك نگاه خلاصه مي شود.
سخت است زندگي در دنياي خاطرات وقتي نه مي شنوي و نه مي بيني و قتي مي بينم و مي شنوم و حتي لمس مي كنم و چه سخت است وقتي تمام اين همه را باور دارم.
سخت است بيان اين همه بيان كه تو دركي از آن نداري و زبان مشتركي بين ما نيست كه وقتي نگاهت مي كنم و در عين خيره شدن در چشمانم هيچ چيزي از عمق اين همه حرف دل نمي شنوي.لعنت بر تو
چه سخت است بيان اين همه.چه سخت است انسان.
چه سخت است بيداري تو در خواب ديدن.تاريكي تو در روشنايي ديدن.فهميدن دروغت در حقيقت.
با اين همه
چه مي خواهي از من جز سكوت و لبخند ؟
چه مي خواهي از من ؟

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

معنی سکوت تو صدامه

جاده خوشبختی در دست تعمیره دور بزن برگرد این اسمش تقدیره. پل رابطه در دست احداثه .تامین بودجه کار تو دست اندازه. چراغ های پارک همگی خاموشن. یه سری آدم اونجا یه چیز هایی میفروشن. یه راننده ناشی یه راننده مسته.هر طرف میری همه جا بنبسته.وقتی که عاشق بودن گناه.فرصت رابطه یک نگاه.معنی سکوت تو صدامه.نپرس از من نپرس از عشق.دولت بیدار فقط تو خوابه.منزل مقصود یه سرابه.عمر این قصه عمر حبابه.نپرس از من نپرس از عشق.فرشته ها رو خبر کنید این همه بس نیست.مشترک مورد نظر در دسترس نیست.تلفن امداد یک سره اشغال.این پیش شماره که مال پارسال.پول نداره ولی اخلاقش بد نیست.هه.وقتی پول نداره اخلاق دیگه مطرح نیست.ميگه.خواستم بیام پیشت خیابونا شلوغ بود.اگه گفتم دوستت دارم شوخی کردم اونهم یه دروغ بود.اقا دل خوش بگو سیری چنده؟.پسرم گوش کن نصیحت مثل پنده.جاده خوشبختی در دست تعمیره.دور بزن برگرد این اسمش تقدیره...
من اين آهنگ رو خيلي دوست دارم كار گروه خوب كيوسك.
رفتم امروز مركز نظام وظيفه گفتن فردا برم ترمينال كه با اتوبوس برم بيرجند.برا خودم اين آهنگ رو مي خوندم ساكم تو دستم بود راه مي رفتم..يك سربازي اونجا بود كه فكر مي كنم آخراي خدمتش بود داشت از رو به روي من رد مي شد كه ناخداگاه نگاهمون افتاد به هم.چــــــــــقدر چــــــــــقدر چــــــــــقدر اين نگاه معني داشت؟؟ يك لبخند به هم زديم..هم من فهميدم اون داره به چي مي خنده.هم اون فهميد من به چي خنديدم...خودت رو بگذار جاي يكي از ما ها تو هم خوب مي فهمي معني اين لبخند چي بود ((((:

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

اشعار شیوایی

صدا زدم خدا را با نگرانی
پرسید چرا مرا می خوانی ؟
گفتم تا او را به من برگردانی.
گفت صدایت را نشنیدم.
گفتم در او هیچ چیز جز تو ندیدم.

جمله در دلتنگی و گلایه

چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم...(ش)

اتاقم را تنها می گذارم تا بوی من هم با رفتنم دفن شود...(اتاقم)

چقدرمن را ساده فرض کردی که پس از شش ماه زنگ زدی و با دروغ دلتنگی من را به( تناب داری) که برایم بافتی فرا می خوانی؟؟؟(س)

در لحظاتی که خود را برای رفتنت آماده می کردم ؟ حالا با تو خداحاظی می کنم و می روم؟ و شاید سال ها بعد باز تو را بینم...(الف.ر)

اواسط آبان ماه(مه سیال) شب های بارانی و بحث های فلسفی را دوست دارم(ج)

مرا ببخش اگر می لغزم...تو تنها سرمایه و امید من برای ادامه هستی(پدر)

من در تمام لحظات دشوار فقط اسم تو را صدا می زنم(مادر)

تو را می نگرم (خواهر)

ما به هم امید می دهیم بغض های شکسته را بار ها تکرار می کنیم تا بار دگر از خواب بیدار.خود را بر روی دستان خدا بیابیم...(ع)

شاید دو ما تو را در دور گردنم نداشته باشم زیرا می خواهم تو را برای باقی عمر داشته باشم.هر شب با بوسه بر تو می خوابم و صبح با لمس کردنت بیدار می شوم. می ترسم از شب ها و روز هایی که تو با من نباشی می ترسم...می ترسم(گردن بند مقدس)

می آیم.رها می کنم.خالص می شوم. دل می کنم. تا تو خود را به من نشان دهی(خدا)

چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم ای کهنه مقدس که تا نفس در جان است یاد تو باقیست

چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم

شبی تاریک ، در دشت تنها صفیر گلوله در جاده تنها. نفیر باد

در دوردست نور ستاره ها به خاموشی می گراید .

شبی تاریک می دانم بیداری و در بستر جوانی ات. پنهانی اشکهایت را پاک میکنی.

چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم . چقدر دوست دارم و می خواهم چشمانت را

شب تیره ما را از هم جدا می کند و میان ما

دشتی تاریک و هولناک دامن گسترده

تو را باور می کنم و همین باور

در بارانی از گلوله ها جانم را نجات بخشیده

در این نبرد مرگ بار خوشحال و آرامم

چون می دانم هر چه که مرا پیش آید تو با عشق استقبالم خواهی کرد

از مرگ نمی هراسم. بارها بس بسیار با او روبرو شدم واکنون نیز گویی برابرم می رقصد و می رقصد

تو به انتظارم هستی ، همسرم و در بستر جوانیت بیدار

و برای همین میدانم که هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد

و برای همین میدانم که هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

وقتی بارون می باره

همین الان که دارم می نویسم کل لباس هام و موهام خیس از قطرات زیبای بارون...پنجره اتاقم هم بازه هوای اتاقم سرده و من این رو خیلی دوست دارم...
داشتم می خوابیدم که صدای بارون صدام زد تا کوچه های شهر شلوغ تهران رو خالی از هر مجود زنده ای قدم بزنم...
پاستیلی بود و دویسی بود و خلاصه جای تمام دوستان خالی...
همین طور که فکر می کردم به هفت روز دیگه که باید دو ماه تو بیرجند مرحله آموزشی خدمت مقدس سربازی رو بگذرونم سری هم به گذشته زدم و یاد یکی از دوست های دروغگوم افتادم...
داشنم به این فکر می کردم که تمام خاطرات قشنگمون بوی گند میده...

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

مسافر

چه پر شور در برابرم سکوت کردی

این جشن تنهایی و سکوت کر کننده...

آااااااااااااااااه...

مرا پیر می کند

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

عروسک بنفش کوچک خاکی

سی ام و سی یکم مهر ماه ساعت 12:50 شب
تمام وجودم از شما پر بود مثل همیشه و از همیشه بیشتر.
دل به دریا زدم تا برای یک بار دگر چند ساعت در ساحل شهرک دهکده شما لنگر بی اندازم.
خاطرات دنیای رویایی شما. بوی خاکی که در خود احساس شناختن عشق برای یک انسان مغرور را در خود دفن کرده بود. نگاه چشمان سیاه شما که تاریک تر از امشب و روشن تر از فردا بود. بوی مسخ کننده پاستیل هایی که از دستان گرم شما می گرفتم. لبخند های پر مفهوم معنی دار و نگاه معصوم شما بود که من را بی اراده به سمت این دهکده ی پر از افسوس کشاند.
در این خیال که باز پشت درب های آهنی می نشینم و در شب به چشم های شما خیره و با هر بازدم آهٍ افسوس و در درون روحم شوق دیدن شما در نگاه یک رهگذر مات و مبهوت بودم.
جاده ای که باید از کانال رد می شد و ادامه در انتها به درب آهنی ساحل دهکده شما ختم می شد. بغضی که مرا در گذشته ای زندانی کرده بود که بارها و بارها این خیابان بی انتها به آغوش گرم شما من را بیدار می کرد چنگ بر گلویی می انداخت که تنفس را بر من سخت بسته بود.
بی اراده به سمت درب آهنی نزدیک شدم و بی اعتنا به نگهبان پیری که آنجا بود وارد دنیایی شدم که بوی عطر شما در آنجا از هر تصویری واضح تر بود.
همه چیز درست مانند یک عروسک کوچک خاکی بنفش بود.
نگاه به هر جا انداختم چیزی جز شما ندیدم.به هر کوچه ای پا گذاشتم صدایی جز شما نشنیدم.قسم به هر مهر بی منت شما در خود نیازی جز شما ندیدم.قسم به هر بدی که در حق شما کردم نفسی جز پشیمانی باز نخواهم داد.قسم به هر رویای دور دست. آرزویی جز خوشبختی شما ندارم.قسم به هر اشکی که بر گونه هایم جاریست.احساسی جز گناه در خود ندارم.قسم به اولین احساس ها به اولین لمس ها به اولین هدیه ها به اولین تولد شما.قسم به اسم و جسم مقدس شما.قسم به عهدی که یک سال تمام حتی در خواب در دور گردنم دارم.قسم به معجزه امشب.قسم به عشق.به عشق اول و آخرم.قسم به اولین و آخرین دوستت دارم هایی که گفتم.قسم به دقایقی که کنار خانه شما ایستادم.قسم به عروسک بنفش کوچک خاکی.(قسم به معجزه امشب) قسم به جانم که بی درنگ بر کف دستانت می گذارم.قسم به خدایی که آنقدر بزرگ هست که شما را آفرید.قسم به تمام اولین و آخرین ها.قسم به درختان بلند و جوب های پر از برگ کوچه شما. نمی دانم ؟
.ایمان محکم من . اعتقاد فولادی من . رویای زیباترین ثانیه های من . لحظه های قدیسه من . تمام شوق لبخندهای من . شناخت احساس دوست داشتن در عمر بی ارزش من . عشق اول من . حباب خوشبتی های من . چشمان سیاه من .معلم درس های من . نیاز من . راه من .من. شیوای من کجاست ؟
ترس از این دارم تا آفتاب از راه برسد و امشب مرا روز کند.ترس از این دارم تا امشب من تمام شود.ترس از این دارم تا شما متوجه عروسک کوچک خاکی بنفش من نشوی.ترس از این دارم که راست گفته باشید که دیگر راه برگشتی نباشد.ترس از این دارم که در دلتان مرا نبخشیده باشید.ترس از این دارم که خدا هم دگر به خاطر گناه از دست دادن شما مرا نبخشد.ترس از این و آن دارم.
بیست و چهار ساعت بعد.
امشب در تنهایی خود باز هم می نویسم.ادامه احساس غیر قابل وصف دیشب که درد لم رخنه کرده.
آفتاب هم نتوانست تا دیشب من را بسوراند.
آری حال احساس پشیمانی اولین مرد روی زمین را خوب درک می کنم.که چطور دنیای پر از عشق و احساس خود را با جهل و طمعی پوچ با چیدن یک سیب بی ارزش تلخ از دست داد.آری احساس سوختن خود در درون خود.احساس فریاد زدن از درد در میان افرادی که همگی کور و کرند.آری من خوب می فهمم که اولین مرد روی زمین چطور در خود می سوزد.
از رد پای کهنه شما که سال هاست بر روی قلبم مانده فرصتی برای جبران می خواهم.
شب ها به امید یک دروغ می خوابم و صبح ها با لبخند و امیدوار چشم هایم را باز می کنم تا شاید هنور قلبی در روحی پاک برایم می تپد.
شاید باز هم توانست عشق را دید.عشقی که بعد شما مرد و در این دنیای کوچک پر از انسان در نگاه کسی نیافتمش.عشقی که فقط در صدای شیوای شما خفته.عشقی که روی زمین فقط در قلب یک دختر می تپد.احساس و نعمت پاکی که خداوند تنها در دل یک انسان گذاشت و آن هم دختر دهکده بیرون شهر من بود.
می دانم آنقدر بزرگ هستی که اگر در این کویر خشک و بی روح من راهی به برکه باشد من را می بخشی.دستانم می گیری و فقط با نگاه کردن در چشمان پر از گناهم آتشفشان قلب مرا می سوزانی تا باقی عمر را آرام در کنارت به خواب روم.
امیدم به خداست.
به خدایی که سال هاست از او خبری ندارم.خدایی که بعد چیدن سیب مرا در دنیایی پر از شهوت با زخمی چرکین به حال خود رها کرد.
آری باز پس می دهم شکنجه ای که حق خود می دانم.می نوشم از این زهر تلخ.می سوزم با این حسرت.چنگ بر قلبم می کشم تا از این درد رها شوم اما بدتر می سوزد و درونی تر می شود.انگار این درد از بطن کودکی با من بوده.
مرا ببخش و باقی عمر را با من باش.شما که هم معنی نامت مقدسی.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

ماه رمضان

امسال هم ماه رمضان گذشت. درست مثل این بیست و چند سال شب احیا منتظر رویای قدیمیه فرود آمدن فرشته ها به زمین بودم..
الان بیست و چند سال قراره به همه آرزو هام برسم اما من همه آرزوهام رو از دست دادم...

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

صبر

صبر کردم . تو خوابی . اما تو خوب میدونی . مثل درخت ها . هر روز . بدون فضا . بدون فضا.
برگرد . سعی کردن بهتره . برای بهتر بودن . تو دنیای دلیل . حیات قدیمی . کاملا وایستا .
تو گفتی .غم رومی بینم . وقتی راضی باشی . از راه رفتن بهتره . هر روز.
نیاز دارم . با من بیا . تو با منی هر روز . من نمی کشم . سبز ها را.

نامه در دنیای دلتنگی

گذر زمان . من . ساکت.
همه جا . در فکر . اتفاق؟ . قسمت؟ . شاید . شاید نه.
ظهر . خیابان . خلوت . دلم . آشفته . گرم . دلگیر.
چرا؟ . فریادم . تو . شنیدن.
چرا؟ . احساسم . تو . فهمیدن.
چرا؟ . نگاهم . تو . ندیدن.
من . خدا . هردو . دوست داشتن

نگاه


۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

همه چیز درست مثل همان وقت ها بود

صبح زمانی به خودم آمدم که احساس عجیبی داشتم.
انگار پیش کسی بودم.یا یک ملاقات بزرگ داشتم.حسی شبیه به این که چیزی را گم کردم.یا چیزی را از دست دادم.یک بغض عجیب راه گلویم را بسته بود.
آری زیبای من. تو به خواب من آمده بودی.
خوشحال بودی در آغوش من.
نگاه همان نگاه بود.
لبخند همان لبخند.
صدای شیوای تو آرامش این قلب بود.
بوسه ها به همان گرمی.
زیبای من خوشحالم که پس از مدت ها به خوابم آمدی.
من که تو را از دست دادم. اما یک جمله هنوزم در دلم مانده.
من.از صمیم قلب دوست دارم
من دوست دارم.
دوست دارم عشق اول و آخرم...
می دانم که هیچ فرشته ای غیر تو لایق این جمله نیست. پس این بار با افتخار می گویم.
من دوست دارم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

امید بچگانه

من . فکرها . سنگ . خاطرات . بغض . احساس . خیابان . درخت . پیاده رو . آدم ها . نفرت . الکتریک . فریاد . نت ها . پرواز . خشم . پیاده . ابر . تاریکی . رعد و برق . باران . خاطرات . آ آ آ ه . بازهم تو .
خیال . سادگی . از دست دادن . پرخاشگری . نیاز . ننگ . ذلت . اتوبان . سرعت . الکتریک . فریاد . بغض . همراه ها . لعنت . احساس ها . تکرارها . گذشته . سیگارها . نت ها . فریاد ها . نگاه ها . نیاز . صداها . طوفان . توهم . باد . خاک . چنگ کشیدن . الکتریک . درام . باد . نگاه . ثانیه ها . آ آ آ ه بــاز هم تو.
ســـــــــــــــکوت . ســــــــــــــــــکوت
آ آ آ ه . جست و جو . به سوی تو . پرسش ها . گم شدن . فریادها . دویدن . روزنه . امید . دویدن . سراب . شکستن . اشک ها . بهونه ها
خدا ؟ خــــــدا ؟؟؟؟؟
گریه ها . بارون . باد . سرما . سیگار . دود ها . چراغ ها . گوشه ها . جنگیدن . خود خوری . معنا . درک کردن . استرش . باور . شکستن . ساختن . لبخندها . تلخی . ساعت ها . شب ها . نیمه شب ها . سـپـیـده ها . روز ها . اما ؟ . باز هم تو ؟
دیوانگی . دیوانگی . انکارها . اتاقم . الکتریک . نت ها . خواندن ها . دوگانگی . خندیدن . گریه ها . شک ها . رهایی . ضربه ها . ایستادگی . محبت . بی منت . خشم . بی علت . صدای ناب الکتریک . درام ها . فقط تو . فقط تو . فــــــقط تو . فـــقــــط تو . بلندتر . فـــــقــــط تــــــــــــــو. بـــــــلند تر . فـــــــــــــــــقـــــــــــــــــــــــــط تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو .فــــــــــقــــــــط تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو........
من . بیابان . فریاد از فاصله ها ی تو . فقط تو. فریاد از حنجره . از عمق وجود . از ته ذهنم . از خاطرات . درام . درام . الکتریک . تو. همیشه تو . تا آخر تو . سال ها . دهه ها . تا روز مرگ . فقط تو . تا لحظه مرگم . پیش هر کس . در هر آغوش . تو هر جمعی . در هر حالتی . ذهن . روح . فکر . عشق . سیگار . برف . بارون . کوه . گرما . آب . اکسیژن . نفس . بوسه . عشق بازی . هدیه . اتکلن . مغازه ها . خوردنی ها . نیاز . فقط تو . گذر . خود فرا موشی . سفر ها . سفره ها . تشکر . فـقــــــط تو. مرگ . پایان . برای رسیدن به تو.
آ آ آ آ ه . کجایی؟

چرا بخوانم؟

هیچ از خودت پر سیدی چرا بخوانم وقتی گوش های تو آنقدر دورند که اگه فریادم دنیا رو کر کند باز هم صدای من به گوشه تو نمی رسد؟

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

چه بلایی به سر من آمده ؟

آنقدر دنبال تو گشتم تا خودم گم شدم
آنقدر برای تو رویا ساختم تا خودم باختم
آنقدر منتظر تو ماندم تا خودم راهی شدم
آنقدر به تو فکر کردم تا خودم رو از یاد بردم
حالا تو بگو منه گم شده منه باخته منه مسافر منه از یاد رفته
باید کجا برم باید برای چه کسی رویا بسازم باید منتظر چه کسی باشم باید به چه کسی فکر کنم؟
آیا این اوج جنون نیست که من درونش آرامش دارم؟
آیا این همان هدفی هست که به خاطرش دست های همیشه گرم تو را گرفتم ؟
نمی توانم لحظه ای به تو فکر نکنم..
باور کن نمی توانم لحظه ای به تو فکر نکنم
هوای سرد زمستان من را نیازمند خاطرات گرم تو می کند.
من همیشه زیر بارش ابر ها تنها قدم می زنم و به تنها عشقم فکر می کنم
بدون مقصد
بدون رویا
بدون هدف
در فکر تو

تو رفتی با کسی


A#m D#m A#m

تو نمی دونی چقدر دلم واسه تو تنگه من نمی دونم چرا دلت یه تیکه سنگه

A#m D#m A#m

تو تو رفتی با کسی به من نمیرسیو من بگو چیکار کنم این همه بیکسیمو

A#m D#m A#m D#m

منو ببخش که بونه گیرم اگه هنوز واست می میرم

G# A#m

منو ببخش اگه هنوز می خوام بت برسم

A#m F A#m F F# G#

اگه هنوز واست دلواپسم اگه می گم به فکرم باش یکم من تنهام

A#m D#m A#m

تا می گم دوست دارم یکی بهم می گه هیس من گمونم هیچکسی به فکر درد من نیس

A#m D#m A#m

تو تو رفتی با کسی به من نمیرسیو من بگو چیکار کنم این همه بیکسیمو

A#m D#m A#m D#m

منو ببخش که بونه گیرم اگه هنوز واست می میرم

G# A#m

منو ببخش اگه هنوز می خوام بت برسم

A#m F A#m F F# G#

اگه هنوز واست دلواپسم اگه می گم به فکرم باش یکم من تنهام


۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

پس خودت قضاوت کن

ما که رفتیم ولی یادت باشه دیوونه بودیم

واسه تو یه عمر اسیر تو کنج این خونه بودیم

ما که رفتیم تو بمون با هرکی که دوسش داری

با اونی که پنهونی سر روی شونش می ذاری

ما که رفتیم ولی این رسم وفاداری نبود

قصه ی چشمای تو واسه ما تکراری نبود

ما که رفتیم ولی خوب موندی سر قول و قرار

خوب رها کردی دسامو توی آخر بهار

ما که رفتیم حالا تو می مونی و عشق جدید

می دونم چند روز دیگه می شنوم جدا شدید

ما که رفتیم ولی مزد دستای ما این نبود

دل ما لایق این که بندازیش زمین نبود

ما که رفتیم ولی چشم تو عجب نگاهی داشت

جمله های پر عشق تو چه وعده هایی داشت

ما که رفتیم ولیکن قدر تو دونسته بودیم

بیشترم خواسته بودیم ولی نتونسته بودیم

ما که رفتیم تو برو دل بده دست دیگری

به قول حافظ ما هم داریم یه یار سفری

ما که رفتیم تو بشین زیر نگاه عاشقش

ارزوم اینه فقط تلف نشه دقایقش

ما که رفتیم تو برو دنبال طالع خودت

ببینم که سال دیگه کی میاد تولدت؟

ما که رفتیم تو بمون با اون که از راه اومده

اون که با اومدنش خنجر به قلب من زده

ما که رفتیم دل ندیم دیگه به عشق کاغذی

لااقل می اومدی پیشم واسه خدافظی

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

همیشه از تو می نویسم


به یاد ندارم دروغی گفته باشم به تو...
اما وعده زیاد دادم...
همیشه از تو می نویسم
به یاد ندارم وعده دروغ به تو داده باشم...
اما زیاد عشق ورزیدم...
همیشه از تو می نویسم
به یاد ندارم که تو نبودت خندیده باشم...
اما کنار تو زیاد خندیدم...
همیشه از تو می نویسم
به یاد ندارم روزی رو که همیشه کنارت باشم...
اما وعده زیاد دادم...
همیشه از تو می نویسم
به یاد ندارم که تو همیشه خوانده باشی...
اما زیاد نوشتم...
همیشه از تو می نویسم
به یاد ندارم که همیشه باور کرده باشم...
اما نمیشه چشم ها رو به روی حقایق بست...
همیشه از تو می نویسم
به یاد ندارم خاطره ای رو فراموش کرده باشم...
اما خاطره زیاد ساختم...
همیشه از نو می نویسم
تا روزی که برگردی به من به خودت
همیشه از تو می نویسم
تا روزی که برگردی به ما
همیشه از تو می نویسم
تا روزی که همه بدی های من رو فراموش کنی
همیشه از تو می نویسم
تا تو بخوانی
همیشه از تو می نویسم
تا همه فاصله ها بسوزن
همیشه از تو می نویسم
تا روزی که از راه برسی
همیشه از تو می نویسم
تا باز هم نگاهت من رو یاد شرم اولین سلام بندازه
همیشه از تو می نویسم
تا تو هم ببینی.بخوانی.اشک بریزی و ساده باور کنی مثل من.
همیشه از تو می نویسم
اما وعده زیاد دادم
همیشه از تو می نویسم اما رویا زیاد ساختم
همیشه از نو می نویسم اما آنــــــقــــــدر رویا ساختم تا خودم باختم
همیشه از تو می نویسم تا عشق رو از من بی آموزی.همیشه از تو می نویسم تا عشق رو به تو دیکته کنم.
پس تو هم از روش هزار بار بنویس

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

قانون هستی

شاید تقریبا همه به این اعتقاد داریم که وقتی به کسی فکر می کنیم نا خداگاه تو فکر اون شخص می ریم و اون شخص به یادمون می افته.
شاید هم اون شخص به فکر ما بوده که ما به یادش افتادیم ؟ولی
دیگه با فکر کردن بهت موجب آزار تو نمی شم عزیزم.

بازی عقربه ها

تو اتوبان با ماشین در حرکت بودم..به یکباره کیلومتر ماشین رفت رو عدد صفر..هر چقدر سرعت رو بیشتر کردم دیگه کیلومتر سر جای خودش بر نگشت

آشوب دلواپسی

مدت مدیدی بود که دلم برای دلی تنگ بود...خبر دلتنگی از دلم می گرفت...
زیر نور مهتاب من و دل. ساکت و آروم نشسته بودیم.درد و دل می کردیم..
بعد از ساعت ها سکوت دل نگاهی کرد و با چشمانی که از بغض برق می زد گقت.دلم خـــــلی برات تنگ شده..
من تو فکر دل بودم..اما اون به یاد من!

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

چقدر بر من سخت گذشت آنروز که دست هایم سرد بود

آنروز که رنگ چشمانت برای همیشه شب شد

آنروز که با لالایی صدای تو صبح ها خواب می شدم تا شب ها به یاد نگاه بیدار باشم

آنروز که رفتی برای همیشه

همیشه ای که دگر تکرار نمیشه

شاید این جمعه بیاید شاید

تمامی مردم دهکده پشت دیوار بلند ایستاده بودند مثل غروب هفته های پیش و با رفتن آفتاب از تعداد آنها کاسته میشد و آروم نا امید بعد از خاموش شدن هوا در تاریکی با فانوس های خود به سمت منرل بر می گشتند

مغرور

دیگه فرقی نداره کجا هستی.دیگه فرقی نمی کنه با کی باشی ؟ اصلا دیگه فرقی نداره برام با کی . . .
چون برای دوستـــت داشتن نیاز به بودنت نیست

اسم گذاری

حقا که نام تو برازنده توبود

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

20:30

ما که خیلی گریه کردیم.خیلی هم ناراحت شدیم.خداییش دلمون کباب شد
اما حاج آقا خودمونیم از ما خجالت نکشیدی اینجوری دروغ گفتی ؟

جهنم و بهشت

خوب ها می رن راست و بد ها چپ
ما که راه درازی در پیش داریم .. هر کسی دوست داره به کمال برسه دنبال من بیاد

انتهای دین


توهم

باد نندازتمون ؟
بالای برج آخرین طبقه
نه من کنارتم؟
از بالا همه چیز کوچیک به نظر می رسه
بریم یا نه ؟ تصمیم تو جدیه ؟
دست ها محکم فشرده در هم
خدا حافط عزیزم؟
اولین اشک زودتر به زمین می خوره

بی وفا

آتش ما به همه گرما داد و ما رو سوزاند.برای همه رقصید و منزل روشن کرد و سیاهیه خاکستر رو صورتمان جا گذاشت و با اولین باد رفت

دو تیر

تیر اول زمانی که آمدم و دیدم و خواستم و دویدم و از دست دادم و سراب به دست آوردم
تیر دوم همان که دقیقآ روی قلب خسته ما خورد و بعد مرگ جون دوباره داد.
امروز هم تولد من بود دوم تیر ماه.

کی میشی همون که ما می خواستیم؟

راستی کی میشی همونی که ما می خواستیم؟ با این تغیرات جدید خیلی دور از نقطه شدی ؟ همون نقطه که به خاطرش ابن همه تغیر کردی ؟

بازم ما

وقتی در باز شد و اومدم تو.انتظار دیدن هر تویی رو داشتم به جزء خود تو...

دوباره آهسته

باد مو های تو رو آهسته کنار زد و بوی همیشگی رو آورد..دست راست نا خواسته رفت روی چپ گردن تو!
من چقدر عوض شدم ؟

همیشه میگیره !

تا وقتی نیستی دل بهونه نبودت رو
وقتی هستی دل از خود تو
دست تو دست چه کسی رو؟

در همان یک دقیقه

شب بود در انتهای شهر کو چیک که همه خوابیدن..در راه برگشت ساعت ها در راه بودیم. دقیقآ در همان یک دقیقه چندین ساعت در ترافیک سنگین بودیم...

یک قدم تا مرگ و دلتنگی

تا دلتنگی از این دل بیرون بره ما مردیم.مرگ دور.مرگ پنهان. تو ها نزدیک به ذهن و دور از جسم و غیر قابل لمس وقتی نعش کثیف رو زمین می افته دل هنوز تنگه و قتی میتونی نشنیده Radiohead - Like Spinning Plates رو حسش کنی...ضربان قلب سه مرتبه تندتر از حالت عادی میزنه و خون توی مغز با سرعت نور در جریانه.سقوط مبارک

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

آینه ای هشیارتر

مست مست و گیج گیج

در مسیری ناگوار و دل خراش

پا نهادم و نگفتم جز نهان های دلم

ظاهرم آراسته با دلی آشوب از عشقی قدیمی

که ز دستم رفته بود و می دویدم من به سویش

که فقط آن یک سراب بود

بارش چشمانم آن دریای بی پایان احساسم ربود

آه ای همراه من

روز و شب مستی و هشیاری من

در کنارت لحظه ای آرامش است

لحظه ای دیگر که شاید می روی

افسوس، صد افسوس که دیگر نیستی

من تمام عشق نابم را به دستت می دهم

تو بده بر باد

تا من این بذر محبت را به دنیا گسترم

شب که بودی دست در دستم

از هوش می رفتم

به یک دنیای بی سامان خنده های با پایان یک عالم غم و اندوه

من می گریم

که شاید بودی و دستان گرمت اشک سردم را

به نوازش های پاک بی ریایی های خود

به تمام لحظه های لطف بی پایان خود

گرم کنی

نه که از سنگ کنی

ولی افسوس که باید بروم

بروم از ره این مستی ناب

بروم تا که به ظاهر برسم

ظاهری آراسته

که ندارم جایی که تو را در بغل این همه دل تنگی خود جای دهم

تو که دیگر نیستی

من که باید بروم

با من بیا و میلیاردر شو


تا حالا به این مضوع فکر نکرده بودم که میشه میلیادر شد.اما امروز بعد ساعت ها قدم زدن زیر آفتاب داغ به نتایج جدیدی تو زندگیم رسیدم.که مثلا میشه هفته ای پانزده میلیون پول در آورد.یا میشه تو سن بیست و یک سالگی خودم قهرمان زندگیم بشم.یا اینکه تمام نداشته های زندگیم رو با پیدا کردن دو نفر به دست بیارم.باورت نمیشه انقدر از این مضوع حیجان زده شدم که هنوز اون آفتاب داغ تو مغزم و عرق بدنم خشک نشده دویدم به سمت لب تابم تا این حس قشنگ رو به همه منتفل کنم.البته هنوز یک خورده سر درد دارم خوردن یک عدد هایپ مشکی هم کمکی به این وضعیت اسفناک نکرده...با همه این اوصاف به هرحال همه چیز از اون جایی شروع میشه که صبح موبایلم زنگ میزنه و از خواب با یک سر درد بیدار میشم و یکی پشت خط میگه محمّدرضا کجایی؟ ؟
وااااااااااااااااااااای یادم رفته بود امروز بیست دقیقه به نه قرار داشتم ؟ چی بگم؟ شب هم که بازی سیاسی انگلیس و آمریکا رو داشتم می دیدم بعدشم تا سه صبح بیدار بودم کی حال داره پاشه تو این گرما بره فلکه دوم صادقیه؟ بدون ماشین؟
گفتم رضا مگه اس ام اس بهت نرسید قرار رو بندازیم بعدا ؟ گفت نه چیزی به دستم نرسیده.خوب اشکال نداره پاشو الان راه بی افت.
دیدم نه اصلا راه نداره باید این پتوی خونک رو ولش کنم برم تو گرمای تهران خراب شده.اما نمی دونستم میلیارد ها پول در انتظارم مگرنه مثل فنر از تخت نازم می پریدم و تو اون گرما چهارنعل می دویدم و می دویدم به سوی خوشبختی.از طرفی رضا نمی گفت باهام چیکار داره؟ یک هفته بود از یک کار پر درآمد حرف می زد که قرار کل زندگی رو عوض کنه.راستش وقتی می خواستم از در بزنم بیرون داشتم کلی خیال پردازی می کردم.اینقدر این چند وقت دلم شکسته بود از این نداشته های زندگی هدف های بزرگ و رسیدن پول قلمبه.پیش خودم گفتم برنامه زدن بانک هم باشه پایم. حتما این دوست سی و دو ساله که زن هم داره و بچه هم تو راه داره فکر درست و حسابیی داره که من و این وقت روز تو هفته کشونده آریا شهر تا راجب کار باهام تحقیق کنیم.خلاصه رفتیم دم یک میدون به بزرگی آزادی که جای یک لاین ماشین بیشتر نداشت دور میدون و توی میدون پارک بود و آبشار و نیمکت و شادی و مردم و آرامش و ...
خیلی جالب بود برام که چرا تا حالا به این مضوع فکر نکرده بودم که دولت مردان تا این حد به فکر مردم هستند که از زدن پارک و مناطق تفریحی وسط میدون هم برا مردم دریق نمی کنند؟ مثلا درست کردن پارک تو زمین های بی ساهاب کنار ساختمان های هفتاد سال ساخت به بالا و کشیدن عکس درخت و گل و گلدون و بگزریم.
رفتیم دم یک آب میوه ای و یک عدد خاک شیر خوردیم و رفتیم به سمت دوست رضا که ساعت ده صبح باهاش قرار داشت.من هم داشتم به دو چیز فکر می کردم تو مسیر.یک اینکه اگه تو این کار ماهیی صد میلیون هم در بیارم ارزش این رو داشت که از تخت خوابم پا شدم با سر درد تو این گرما اومدم بیرون بدون صبحانه ؟ دو اینکه یعنی میشه به تمام رویا هام برسم و انتقامم رو از این دنیای بی رحم بگیرم؟ همین طوری که داشتم قدم میزدم به سمت رویا هام و نزدیک می شدم بهشون سر از ستار خان در آوردیم.قدم زنون رسیدیم به یکی از همون ساختمون های بالای هفتاد سال ساخت و تمام بدنم با این حرف رضا به لرزه افتاد که :خــــــوب رسیدیم ؟
یک زن هم منتظر بود در رو باز کنن بالای در هم یک تابلوی آرایش زنان بود.خلاصه در باز شد و متعاسفانه آرایش گاه زنان رو رد کردیم و رفتیم دو طبقه بالاتر رضا زنگ زد در باز شد یک پزیرایی بو که وسطش یک میز بود و تازه دو زاریم افتاد که بله بــــــــله رکب خوردیم.همون میز معروف.همون درآمد نجومی.همون آخرین راه برای رسیدن به رویا ها.همون آدم های شکست خورده.با این تفاوت که این بار یک آدم متاحل خرمون کرد؟.آقا رضای سی و دو ساله که یک بچه هم تو راه داره ما رو آورده تو نت ورک مارکتینگ پرزنت کنن؟
اون صبح خنک و پتو و اون همه خیال پردازی و پول و آینده خلاصه شد تو صورت یک مرد چهل و شیش هفت ساله معتاد که داره روش ثبلیق سینه به سینه رو یادم میده و من همون لحظه که داشتم فکر می کردم باید مشت رو تو کدوم قسمت از صورت رضا بزنم به نتایج جالبی هم رسیدم ؟
اولین درسی که گرقتم این بود که حتما پشت گوشم مخملیه و به این مضوع شک کردم
بعد یادم افتاد که این بار چندم که دارم این رکب رو می خورم و تا حدی شکم بر طرف شد که حتما پشت گوش های من خبری هست
و با رسیدن این فکر به مغزم که چرا تمام دوست های نزدیکم و فامیل هام و هم دانشگاهی ها اولین نفری که برای این مسیر خوشبختی انتخاب می کنند منم ؟ به تمامی این شک ها خاتمه داد و من به این که حتما پشت گوشم خبریه ایمان آوردم.
این سفر یک روزه چیزهای دیگه ای هم به من یاد داد و جواب اینکه چرا دو سال تمام احساسم تفریح یک دختر بود و چرا از سادگیم استفاده کرد ؟ چرا دروغ گفت و ...فهمی دم همش از او قضیه پشت گوشه داشت آب می خورد ؟
تو همه این فکر ها بودم که دعوت شدم به یک اتاق و خوردن چایی تلخ و دیدن دوستان به یکباره به خودم اومدم دیدم دورم پر آدمه ؟؟
و یک جوون شروع کرد نقطه به نقطه حرف های اون مرد رو اینبار تو جمع تکرار کردن و وسط بحث خود مرد هم به جمع ما اضافه شد و دقیقا همون حرف ها رو که تو اتاق بقلی زده بود رو تکرار کرد و داشتم فکر می کردم که بعد این جلسه باید چه برخوردی با رضا داشته باشم ؟
می خواستم فریاد بزنم و تمامی آدم های ضایع اون جمع رو انقـــــدر کتک بزنم که فریاد زنان بقلتن رو موکت کثیف آفیسشون...
جلیسه اینطور بود که یک مرد کریح جلوم می گفت هزار تومان میدی بعد هفته ای پانصد میلیون در میاری و همه ماشین ها و تمام ملک های محل زندگیتون رو می خری و در کنارش چهار تا خرس نشسته بودن که کلشون رو تکون می دادن و حرف های احمقانه این مرد بی کار رو تایید می کردن.پیش خودم گفتم گوره باباش تمام شد دیگه نظر کامل منفیم رو اعلام کردم به هوای پیچوندن که دیدیم هماهنگ شد برا محکم کاری بریم دفتر بعدی رو هم ببینیم و پیاده به دو ساختمون اونورتر رفتیم اسم رمز گفته شد و در باز شد رفتیم به سمت دفتر رسمی دیگه این نت ورک که این قسمتش عــــالی بود.
بعد شنیدن نقطه به نقطه همون حرف هایی که تو اون یکی دفتر رسمی نت ورک شنیده بودم با جوونی لاغر با پیرهن و شلوار و کفش ست مشکی آشنا شدم با تلفیقی از ریش باریک پرفسری و ستاری و از همه جالبتر ریش متال بازی که از وسط چونه پر پشت در اومده بود و جالبتر اینکه رنگ هم شده بود آشنا شدم و از اون جایی که این نمونه آدم رو هیچ جای دیگه نمی تونید پیداکنید به جزء همون دفتر رسمی بهتون حق می دم که نتونید قیافش رو تصور کنید.خلاصه با دستمال سر قرمزی که حاوی ستاره های سفید بود و به دست راستش بسته بود نشست رو بروی من و اسمم رو پرسید و با صدایی بسیار بلند خودش رو معرفی کرد:سلام و تبریک برای ورود به این نت ورک من غلام هستم ؟
آقا غلام مو تیغ تیغی شروع به گول زدن ما کرد و سوال هایی از من پرسید در باب عشق و حال کردن اورجینال ؟ و از اونجایی که کاملا این واژه برام غریب بود توضیح هایی در باره عشق و حال اورجینال از آقا غلام پرسیدم ؟و از خدا فقط می خواستم که بتونم جلوی اون همه خنده که از اول معرفی آقا غلام تا توضیح عشق و حال اورجینال بود رو بگیرم
دوستان اگه می خوان می تونن یاد داشت کنن
وقتی با دولک خودت با ماشین آخرین مدل بری شمال و دو لکت رو ببری ویلای خودت و هر کاری که دوست داری بکنی عشق و حال اورجینال کردی
نت ورک این امکان رو به ما می ده که عشق حال و اورجینال بکنیم.اقآ غلام دست بردار نبود و می گفت من عشق و حال بازم و می خوام حال کنم و از این جور مسائل و نمی خوام بهت رویا بفروشم اینجا ......این حرفش کافی بود تا من و ببره به رویاهای خودم که روزی ساخه بودم و براش می جنگیدم.صدای ممتد غلام عزیز و باد کولر و تماشاگرانی که اونجا بودن آروم آروم کلّه تائید تکون می دادن دست به دست هم داد تا لحظه ای به خلصه فرو برم و آروم آروم بخوابم که با صدای بشکن غلام به خودم اومدم و گفتم حله اقآ من اوکی هستم.بعد آماده به رفتن شدم که یکی از تماشاگر ها ازم خواست که مهر تایید به حرف های غلام بزنه و چند دقیقه ای زر زر کرد و تا به خودم اومدم دیدم دفتر رسیمی سوم هم آماده شده برای دیدن؟ نمی دونستم چه گناهی کردم که گیر این آدم ها افتادم؟ توی اون آفتاب گرم و با اون همه خبر خوب که شنیده بودم پیاده راه افتادیم به سمت دفتر سوم که بچه های خون گرم همدان منتظرمون بودن.رسیدیم دم آفیس سوم اسم رمز رو گفتیم و در سوم هم باز شد تا در باز شد گفتم من هیج سوالی ندارم من وارد نت ورک می شم به جون مادرم میام گه خوردم.دوست همدانی اسرار داشت که بدون چرا می خوام بیام؟؟؟ و من به احترام رضای عوضی با کلّه نزدم تو صورتش.و وسط بحث زنگ خورد یارو دوید تو اتاق و در رو بست و دوست بعدی گفت به علت ساکی یوری تی بود که رفت ؟ کم کم منتظر ماموران وظیفه شناس نیروی انتظامی بودم که سرو کله شون پیدا بشه..هاج و واج مونده بودم ؟ خلاصه از دوستان همدانی جدا شدم اینبار قبل از اینکه آفیس رسمی چهارم هماهنگ بشه به سرعت خودم رو به اولین تاکسی سرویس رسوندم.رضا هم با سرعت دنباله من می دوید و از قرار فردا می پرسید؟ که کی قراره آفیس صدم رو تموم کنیم...
حین سوار شدن ماشین از رضا خدا حافظی کردم و گفتم فقط شانس اوردی که تو جمع نزدم زیر گوشت.
ساعت سه بعد از ظهر بود.




۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

به نام خدا

به نام خدایی که دنیا رو آفرید و ولش کرد به امون خدا
به نام خدایی که خلق کرد اما اختیاری نداره
به نام خدایی که گوش داد اما نمی شنوه چشم داد و نمی بینه.به نام خدایی که خودش اثیر زرق و برق های خودش شد.به نام خدایی که تنهاست و تنها هارو دوست نداره.به نام خدایی که قلب شیشه ای داد و دل رو اثیر دل سنگی کرد.به نام خودایی که خوبی و جهل رو با هم میده تا از دستش بدی..نه نه نه ببخشید
به نام من که جاهلم به کسی بدی نکردم و دل کسی رو نشکستم..به نام من که جاهلم و دل هزاران نفر رو شاد کردم و خنده رو لب هاشون آووردم.به نام من که جاهلم چیزی ندارم اما از داشته هام هم گذشتم.
به نام من که جاهلم پا رو دلم گذاشتم تا خوشبختی عشقم رو ببینم.به نام من که جاهلم من که ثروت هیچ کس برام دلیلی برای احترام گذاشتن بهش نمی شه
به نام من که جاهلم و به دل آدم ها نگاه می کنم.
به نام تو که رفتی.به نام تو که جز خوبی ازت ندیدم.به نام تو که همیشه به یادم بودی و نگران.به نام تو که روزی باز به یادم می افتی..به نام تو که مست به دنبال نگاهت میان شاخه برگ ها تو هوای تاریک شرجی بین شاخه ها جایی که نیستی می گشتم.به نام تو که برای همیشه می روی.به نام من جاهل که به یادت روزه دوستت دارم می گیرم..به نام تو که برای یک بار دروغ نگقتی.به نام خدایی که تو را برد من هم می خورد..به نام تمام محبت های بی منت دوست ها.به نام چشم هایی که تا اشکم می بینند می بارند.به نام دوست هایی که بدی دیدند و بدی نکرد..
به نام خدایی که دل گرفت و شکست و رها کرد.آری به نام همون خدا

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

ناشناس گفت...


1 خنده ام می گیرد از شما جماعت سبز مآب متوهم بی فرهنگ، چرا که برای آن که به امیال و هوسهای خود برسید حتی حاضرید خدا را هم خواب فرض کنید تا به توهمات سبز و جلبک گونه خود ادامه دهید، از شما انتظاری نست، سبز به کفر انجامید.. خدا بیدار است که شما2 نوکسه گانگان غرب زده را در این مملکت به خاک ذلت کشانده است...3 خدا بیدار است که شما مروجان بی دینی را از اوج اقتدار به گوشه زندان انداخته است.. خدا بیدار است که شما را با اعترافات خودتان مفتضح ساخته است... خدا بیدار است که4 کوخ نشینان روستایی نشین را به شما تهرانیان بالا شهرنشین برتری داده است.. آری خدای ما بیدار است و خدای شما خواب و بدان که خدای ما پیروز است...

1.در اینکه شما همیشه در گوشه کنار به دونبال آتو میگردید و من بهتون حق می دم چون برای سوال های ما جوابی ندارین و اگر سکوت هم کنید دنیا به آخر میرسه هیچ شکی نیست. خدا خوابیده یک گلایه ا ست.. فکر می کنم بارها همه شنیدن و کسی .مثلآ به خواننده ای که می گه خدا خوابیده تهمت کافری نمی زنه و دستگیر نمیشه و گوشه زندان نمی افته و شکنجه هم نمی شه و بقیه هم خوشحال نمی شن. این سوال برام پیش اومد؟ گفتنه این جمله چقدر به من در رسیدن به هوس هام کمک می کنه؟

2.اما در رابطه با نو کیسگان غرب زده ؟ جا داره این سوال رو بپرسم که اگه شما این قدر آشنایی به من و زندگیم داری؟ که نو کیسه هستم؟ یا غرب زده؟ پس چرا نا شناس وارد شدی؟ و از معرفی کردن خودت خجالت می کشی؟

3.در رابط با زندان باید توضیح کو چیکی به دوست ناشناس که فکر نمی کنم زیاد هم نا شناس باشه و مشخص دل پری از شهر نشینی و کوخ نشینی داره بدم که نه تنها من بلکه تمامی دوست های متفکر نزدیکم هیچ گاه زندان نرفتیم و نمی ریم.چون هیچ گاه با اساس جمهوری اسلامی مخالفت نداشتیم و خود فرزندان انقلاب هستیم همونطور که ما همه پدران و برادران خود را در این راه تقدیم کردیم و به همین خاطر هیچ گاه با هویت نا شناس مطلبی درج نکردیم.و خوشحالی شما از به گوشه زندان افتادن یه عده بی گناه ریشه از همون تفکر تهران و شهرستان و بالای شهر می آد؟ که در انسان بودن محل زندگی تاثیر داره!و فقط در محدوده خاصی میشه مثل انسان زندگی کرد میاد.!
4.تهران یک پایتخته همین.شهر هم هیچ گاه نمی تونه بالا یا پایین نداشته باشه چون زمین صاف نیست.قابل توجه که موسی در کاخ فرعون بزرگ شد.کمی هم فکر کن؟
دوست من. ای کاش روزی می رسید که وقتی کسی اعتراض می کرد از اونجایی که ما انسان هستیم و تفاوت های بسیاری با حیوان ها داریم با هم حرف می زدیم به تبادل نظر می رسدیم دقیقا نقطه ای که راه انسان و حیوان رو جدا می کنه.
خدای هر انسان چکیده ای از ریشه تفکرات اون انسانه که اعتقاداتش رو نشون میده و اعتقاد من اینه که هیچ گاه ظلم پایدار نیست در هیچ جایگاهی.و هیچ اعتراضی جرم محسوب نمی شود


۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

گذشته ها را گذراندن

سال گذشته برای ما

سالی که بهترین ها برای همیشه از زندگی من گم شدن.
سالی که دشمنان از پیرهن به من نردیکتر بودند.تا من رو نابود کنن.
سالی که حق با اغلیت بود؟
سالی که سبزها آنقدر زرد نشدند تا قرمز به زمین افتادند.
سالی که حتی از فصل ها هم دروغ دیدیم.
زمستانی که هیچ وفت نرسید و گرمی تا بستانی که باقی ماند.
سالی که دین را از بالای مسجد یاد دادند؟
سالی که قرمز ها بیهوده رنگ انداختند بر دیوار.
سالی که چه زود فراموش شد؟ سالی همراه با رهبری ساکت.
سالی که محکمترین ضربه هارو از نزدیکترین ها خوردیم.
سالی بود برای ما خالی از حقیقت سرشار از دروغ. خالی از عشق اما سرشار از غرور. خالی از دوست سرشار از دشمن. سرشار از سکوت اما سرشار از خیانت.
سالی که اعتقاد و عشق و آرامش را یکجا از دست دادیم.
سالی که چه ساده گذشت بر بعضی ها و چه سخت....
سالی که خیابان ها رو با رنگ سبز جنگل کردیم اما از تنه درخت برای خود قلم ساختند و نوشتند و نوشتند و نوشتند.
سالی که دل ها. یادگاری ها. حرمت ها بی صدا شکستند.
سالی که چشم به در خشک شد در انتظار یار و مسافری که هــــیـــچ وقـــــت نرسید.
سالی که خون جگر خوردم تا مست شوم تا نفهمم اما هشیارتر شدم تا سخت تر ببی نم
سالی که اطمینان پیدا کردم که خدا هم می خوابه. آری خدا هم می خوابه...خدا هم می خوابه...خدا هم می خوابه... خــــــــــــــــــــدا هـــــــــــــــــــــــــــم می خوابه..خدا هـــــــــــــم می خوابه

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

ساده دل

پرسید که چرا دیر کرده است؟! نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟!
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است. تنها دقایقی چند تاخیر کرده است..
گفتم امروز هوا سرد بوده است، شاید موعد قرار تغییر کرده است!
خندید به سادگی‌ام آینه و گفت: احساس پاک تو را زنجیر کرده است!!
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی! گفت خوابی!! سالهاست که دیر کرده است!!!
در آینه به خود نگاه می‌کنم، آآه.. عشق او عجیب مرا پیر کرده است..
راست گفت آینه که منتظر نباش، او برای همیشه دیر کرده است!!