۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم

شبی تاریک ، در دشت تنها صفیر گلوله در جاده تنها. نفیر باد

در دوردست نور ستاره ها به خاموشی می گراید .

شبی تاریک می دانم بیداری و در بستر جوانی ات. پنهانی اشکهایت را پاک میکنی.

چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم . چقدر دوست دارم و می خواهم چشمانت را

شب تیره ما را از هم جدا می کند و میان ما

دشتی تاریک و هولناک دامن گسترده

تو را باور می کنم و همین باور

در بارانی از گلوله ها جانم را نجات بخشیده

در این نبرد مرگ بار خوشحال و آرامم

چون می دانم هر چه که مرا پیش آید تو با عشق استقبالم خواهی کرد

از مرگ نمی هراسم. بارها بس بسیار با او روبرو شدم واکنون نیز گویی برابرم می رقصد و می رقصد

تو به انتظارم هستی ، همسرم و در بستر جوانیت بیدار

و برای همین میدانم که هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد

و برای همین میدانم که هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر