۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

وقتی بارون می باره

همین الان که دارم می نویسم کل لباس هام و موهام خیس از قطرات زیبای بارون...پنجره اتاقم هم بازه هوای اتاقم سرده و من این رو خیلی دوست دارم...
داشتم می خوابیدم که صدای بارون صدام زد تا کوچه های شهر شلوغ تهران رو خالی از هر مجود زنده ای قدم بزنم...
پاستیلی بود و دویسی بود و خلاصه جای تمام دوستان خالی...
همین طور که فکر می کردم به هفت روز دیگه که باید دو ماه تو بیرجند مرحله آموزشی خدمت مقدس سربازی رو بگذرونم سری هم به گذشته زدم و یاد یکی از دوست های دروغگوم افتادم...
داشنم به این فکر می کردم که تمام خاطرات قشنگمون بوی گند میده...

۳ نظر:

  1. ye rozi ye jaee ye nafar goft vaghti baroon mibare bedoon delam barat tang mishe ama hala omadam jaee ke hamishe havash baroniye ama nemidonam delesh baram tang mishe...
    salam , kheili ghashang nevshti
    omidvaram be salamati beri va kheili kheili zood tamoom she.

    پاسخحذف
  2. تو از بچگی عاشق بارون بودی داداش کوچیکه ی من

    پاسخحذف
  3. برای شیرین تر شدن خاطرات و اساسا دستیابی به آرامش لازمه آدم با چند چیز به صلح و سازش برسه:
    1) به صلح و سازش با خود
    2) با خدا
    3) با هستی
    4) با دیگران
    به عبارت دیگه:
    با خودش خود درگیری نداشته و خودش رو با تمام خصوصیات فعلی قبول و باور کنه
    با خداوند مجادله نکنه و تلاش کنه که با تفکر و تعمق موضوع عدالت و حکمت او براش حل بشه
    هستی رو با تمام خصلت ها و ویژگی هاش همونطور که هست قبول کنه
    ...
    کسی که اینگونه بود به آرامش و امنیت واقعی می رسه

    پاسخحذف