۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

با من بیا و میلیاردر شو


تا حالا به این مضوع فکر نکرده بودم که میشه میلیادر شد.اما امروز بعد ساعت ها قدم زدن زیر آفتاب داغ به نتایج جدیدی تو زندگیم رسیدم.که مثلا میشه هفته ای پانزده میلیون پول در آورد.یا میشه تو سن بیست و یک سالگی خودم قهرمان زندگیم بشم.یا اینکه تمام نداشته های زندگیم رو با پیدا کردن دو نفر به دست بیارم.باورت نمیشه انقدر از این مضوع حیجان زده شدم که هنوز اون آفتاب داغ تو مغزم و عرق بدنم خشک نشده دویدم به سمت لب تابم تا این حس قشنگ رو به همه منتفل کنم.البته هنوز یک خورده سر درد دارم خوردن یک عدد هایپ مشکی هم کمکی به این وضعیت اسفناک نکرده...با همه این اوصاف به هرحال همه چیز از اون جایی شروع میشه که صبح موبایلم زنگ میزنه و از خواب با یک سر درد بیدار میشم و یکی پشت خط میگه محمّدرضا کجایی؟ ؟
وااااااااااااااااااااای یادم رفته بود امروز بیست دقیقه به نه قرار داشتم ؟ چی بگم؟ شب هم که بازی سیاسی انگلیس و آمریکا رو داشتم می دیدم بعدشم تا سه صبح بیدار بودم کی حال داره پاشه تو این گرما بره فلکه دوم صادقیه؟ بدون ماشین؟
گفتم رضا مگه اس ام اس بهت نرسید قرار رو بندازیم بعدا ؟ گفت نه چیزی به دستم نرسیده.خوب اشکال نداره پاشو الان راه بی افت.
دیدم نه اصلا راه نداره باید این پتوی خونک رو ولش کنم برم تو گرمای تهران خراب شده.اما نمی دونستم میلیارد ها پول در انتظارم مگرنه مثل فنر از تخت نازم می پریدم و تو اون گرما چهارنعل می دویدم و می دویدم به سوی خوشبختی.از طرفی رضا نمی گفت باهام چیکار داره؟ یک هفته بود از یک کار پر درآمد حرف می زد که قرار کل زندگی رو عوض کنه.راستش وقتی می خواستم از در بزنم بیرون داشتم کلی خیال پردازی می کردم.اینقدر این چند وقت دلم شکسته بود از این نداشته های زندگی هدف های بزرگ و رسیدن پول قلمبه.پیش خودم گفتم برنامه زدن بانک هم باشه پایم. حتما این دوست سی و دو ساله که زن هم داره و بچه هم تو راه داره فکر درست و حسابیی داره که من و این وقت روز تو هفته کشونده آریا شهر تا راجب کار باهام تحقیق کنیم.خلاصه رفتیم دم یک میدون به بزرگی آزادی که جای یک لاین ماشین بیشتر نداشت دور میدون و توی میدون پارک بود و آبشار و نیمکت و شادی و مردم و آرامش و ...
خیلی جالب بود برام که چرا تا حالا به این مضوع فکر نکرده بودم که دولت مردان تا این حد به فکر مردم هستند که از زدن پارک و مناطق تفریحی وسط میدون هم برا مردم دریق نمی کنند؟ مثلا درست کردن پارک تو زمین های بی ساهاب کنار ساختمان های هفتاد سال ساخت به بالا و کشیدن عکس درخت و گل و گلدون و بگزریم.
رفتیم دم یک آب میوه ای و یک عدد خاک شیر خوردیم و رفتیم به سمت دوست رضا که ساعت ده صبح باهاش قرار داشت.من هم داشتم به دو چیز فکر می کردم تو مسیر.یک اینکه اگه تو این کار ماهیی صد میلیون هم در بیارم ارزش این رو داشت که از تخت خوابم پا شدم با سر درد تو این گرما اومدم بیرون بدون صبحانه ؟ دو اینکه یعنی میشه به تمام رویا هام برسم و انتقامم رو از این دنیای بی رحم بگیرم؟ همین طوری که داشتم قدم میزدم به سمت رویا هام و نزدیک می شدم بهشون سر از ستار خان در آوردیم.قدم زنون رسیدیم به یکی از همون ساختمون های بالای هفتاد سال ساخت و تمام بدنم با این حرف رضا به لرزه افتاد که :خــــــوب رسیدیم ؟
یک زن هم منتظر بود در رو باز کنن بالای در هم یک تابلوی آرایش زنان بود.خلاصه در باز شد و متعاسفانه آرایش گاه زنان رو رد کردیم و رفتیم دو طبقه بالاتر رضا زنگ زد در باز شد یک پزیرایی بو که وسطش یک میز بود و تازه دو زاریم افتاد که بله بــــــــله رکب خوردیم.همون میز معروف.همون درآمد نجومی.همون آخرین راه برای رسیدن به رویا ها.همون آدم های شکست خورده.با این تفاوت که این بار یک آدم متاحل خرمون کرد؟.آقا رضای سی و دو ساله که یک بچه هم تو راه داره ما رو آورده تو نت ورک مارکتینگ پرزنت کنن؟
اون صبح خنک و پتو و اون همه خیال پردازی و پول و آینده خلاصه شد تو صورت یک مرد چهل و شیش هفت ساله معتاد که داره روش ثبلیق سینه به سینه رو یادم میده و من همون لحظه که داشتم فکر می کردم باید مشت رو تو کدوم قسمت از صورت رضا بزنم به نتایج جالبی هم رسیدم ؟
اولین درسی که گرقتم این بود که حتما پشت گوشم مخملیه و به این مضوع شک کردم
بعد یادم افتاد که این بار چندم که دارم این رکب رو می خورم و تا حدی شکم بر طرف شد که حتما پشت گوش های من خبری هست
و با رسیدن این فکر به مغزم که چرا تمام دوست های نزدیکم و فامیل هام و هم دانشگاهی ها اولین نفری که برای این مسیر خوشبختی انتخاب می کنند منم ؟ به تمامی این شک ها خاتمه داد و من به این که حتما پشت گوشم خبریه ایمان آوردم.
این سفر یک روزه چیزهای دیگه ای هم به من یاد داد و جواب اینکه چرا دو سال تمام احساسم تفریح یک دختر بود و چرا از سادگیم استفاده کرد ؟ چرا دروغ گفت و ...فهمی دم همش از او قضیه پشت گوشه داشت آب می خورد ؟
تو همه این فکر ها بودم که دعوت شدم به یک اتاق و خوردن چایی تلخ و دیدن دوستان به یکباره به خودم اومدم دیدم دورم پر آدمه ؟؟
و یک جوون شروع کرد نقطه به نقطه حرف های اون مرد رو اینبار تو جمع تکرار کردن و وسط بحث خود مرد هم به جمع ما اضافه شد و دقیقا همون حرف ها رو که تو اتاق بقلی زده بود رو تکرار کرد و داشتم فکر می کردم که بعد این جلسه باید چه برخوردی با رضا داشته باشم ؟
می خواستم فریاد بزنم و تمامی آدم های ضایع اون جمع رو انقـــــدر کتک بزنم که فریاد زنان بقلتن رو موکت کثیف آفیسشون...
جلیسه اینطور بود که یک مرد کریح جلوم می گفت هزار تومان میدی بعد هفته ای پانصد میلیون در میاری و همه ماشین ها و تمام ملک های محل زندگیتون رو می خری و در کنارش چهار تا خرس نشسته بودن که کلشون رو تکون می دادن و حرف های احمقانه این مرد بی کار رو تایید می کردن.پیش خودم گفتم گوره باباش تمام شد دیگه نظر کامل منفیم رو اعلام کردم به هوای پیچوندن که دیدیم هماهنگ شد برا محکم کاری بریم دفتر بعدی رو هم ببینیم و پیاده به دو ساختمون اونورتر رفتیم اسم رمز گفته شد و در باز شد رفتیم به سمت دفتر رسمی دیگه این نت ورک که این قسمتش عــــالی بود.
بعد شنیدن نقطه به نقطه همون حرف هایی که تو اون یکی دفتر رسمی نت ورک شنیده بودم با جوونی لاغر با پیرهن و شلوار و کفش ست مشکی آشنا شدم با تلفیقی از ریش باریک پرفسری و ستاری و از همه جالبتر ریش متال بازی که از وسط چونه پر پشت در اومده بود و جالبتر اینکه رنگ هم شده بود آشنا شدم و از اون جایی که این نمونه آدم رو هیچ جای دیگه نمی تونید پیداکنید به جزء همون دفتر رسمی بهتون حق می دم که نتونید قیافش رو تصور کنید.خلاصه با دستمال سر قرمزی که حاوی ستاره های سفید بود و به دست راستش بسته بود نشست رو بروی من و اسمم رو پرسید و با صدایی بسیار بلند خودش رو معرفی کرد:سلام و تبریک برای ورود به این نت ورک من غلام هستم ؟
آقا غلام مو تیغ تیغی شروع به گول زدن ما کرد و سوال هایی از من پرسید در باب عشق و حال کردن اورجینال ؟ و از اونجایی که کاملا این واژه برام غریب بود توضیح هایی در باره عشق و حال اورجینال از آقا غلام پرسیدم ؟و از خدا فقط می خواستم که بتونم جلوی اون همه خنده که از اول معرفی آقا غلام تا توضیح عشق و حال اورجینال بود رو بگیرم
دوستان اگه می خوان می تونن یاد داشت کنن
وقتی با دولک خودت با ماشین آخرین مدل بری شمال و دو لکت رو ببری ویلای خودت و هر کاری که دوست داری بکنی عشق و حال اورجینال کردی
نت ورک این امکان رو به ما می ده که عشق حال و اورجینال بکنیم.اقآ غلام دست بردار نبود و می گفت من عشق و حال بازم و می خوام حال کنم و از این جور مسائل و نمی خوام بهت رویا بفروشم اینجا ......این حرفش کافی بود تا من و ببره به رویاهای خودم که روزی ساخه بودم و براش می جنگیدم.صدای ممتد غلام عزیز و باد کولر و تماشاگرانی که اونجا بودن آروم آروم کلّه تائید تکون می دادن دست به دست هم داد تا لحظه ای به خلصه فرو برم و آروم آروم بخوابم که با صدای بشکن غلام به خودم اومدم و گفتم حله اقآ من اوکی هستم.بعد آماده به رفتن شدم که یکی از تماشاگر ها ازم خواست که مهر تایید به حرف های غلام بزنه و چند دقیقه ای زر زر کرد و تا به خودم اومدم دیدم دفتر رسیمی سوم هم آماده شده برای دیدن؟ نمی دونستم چه گناهی کردم که گیر این آدم ها افتادم؟ توی اون آفتاب گرم و با اون همه خبر خوب که شنیده بودم پیاده راه افتادیم به سمت دفتر سوم که بچه های خون گرم همدان منتظرمون بودن.رسیدیم دم آفیس سوم اسم رمز رو گفتیم و در سوم هم باز شد تا در باز شد گفتم من هیج سوالی ندارم من وارد نت ورک می شم به جون مادرم میام گه خوردم.دوست همدانی اسرار داشت که بدون چرا می خوام بیام؟؟؟ و من به احترام رضای عوضی با کلّه نزدم تو صورتش.و وسط بحث زنگ خورد یارو دوید تو اتاق و در رو بست و دوست بعدی گفت به علت ساکی یوری تی بود که رفت ؟ کم کم منتظر ماموران وظیفه شناس نیروی انتظامی بودم که سرو کله شون پیدا بشه..هاج و واج مونده بودم ؟ خلاصه از دوستان همدانی جدا شدم اینبار قبل از اینکه آفیس رسمی چهارم هماهنگ بشه به سرعت خودم رو به اولین تاکسی سرویس رسوندم.رضا هم با سرعت دنباله من می دوید و از قرار فردا می پرسید؟ که کی قراره آفیس صدم رو تموم کنیم...
حین سوار شدن ماشین از رضا خدا حافظی کردم و گفتم فقط شانس اوردی که تو جمع نزدم زیر گوشت.
ساعت سه بعد از ظهر بود.




۳ نظر:

  1. دروووووووووووووووووووووووغ می گی؟!
    علتش این نیست که پشت گوشت مخملیه! اتفاقاً اونا آدم شناسن.

    پاسخحذف