مدت مدیدی بود که دلم برای دلی تنگ بود...خبر دلتنگی از دلم می گرفت...
زیر نور مهتاب من و دل. ساکت و آروم نشسته بودیم.درد و دل می کردیم..
بعد از ساعت ها سکوت دل نگاهی کرد و با چشمانی که از بغض برق می زد گقت.دلم خـــــلی برات تنگ شده..
من تو فکر دل بودم..اما اون به یاد من!
زیر نور مهتاب من و دل. ساکت و آروم نشسته بودیم.درد و دل می کردیم..
بعد از ساعت ها سکوت دل نگاهی کرد و با چشمانی که از بغض برق می زد گقت.دلم خـــــلی برات تنگ شده..
من تو فکر دل بودم..اما اون به یاد من!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر