۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

فاحشه مغزی

امکانات بیشتر برایت فراهم می کنن تا انتظارت از زندگی بیشتر شود ؟
دلم برایت می سوزد که بهت یاد دادن چه آرزو کنی ؟
گویی فاحشه مغزی شدی؟
روز به روز زشت تر می شوی.
چون تمام زشتی هایی که در حق من کردی با هر یاد تو به خودت پس می دهم.
آن همه زشتی از آن توست.چون خالق تمام لحظه های پر تشویش بین ما بودی.
حال به چه رسیده ای و به چه می نگری ؟ در آغوش عریان کدامین نگاه هرزه. یاد نگاه پر شور از التماس من می افتی ؟
چشمانت را می بندی به یاد چشمان من می افتی و وقتی باز می کنی خودت را بر روی تخت غریبه ای می بینی.
آرامش؟ اوووه؟ خیلی وقت است در مشتان گره شده من است.چه چیز تو را یاد آرامش می اندازد ؟
آن لحظه ها که از من فراری بودی را به یاد داری ؟ حالا در جست و جوی کدامین ساعت زمان می گردی ؟ تا به عقب برگردی ؟
با فشردن دندان ها بر روی هم و مشت های گره شده از تو یاد می کنم.چه آینده ای را برای خودت پیش بینی می کنی ؟
اشک در چشمانت حلقه زده مگر نه ؟ می توانی به خواندن ادامه ندی‌.
از خودت بی زاری.اما جایی در این دنیا وجود ندارد که از خودت فرار کنی.
فکر نمی کنم انقدرمهارت داشته باشی که رو به روی آینه دروغ بگویی؟ آینه همه چیز را به تو نشان خواهد داد.
دگر از رویارویی با تو نمی حراسم.چون مانند تو در این شهر زیر دست و پای هرزه ها بسیار دیدم.
زیر دست و پای هرزه ها همانند تو بسیار دیدم.
نه تنها همانند تو بلکه خودت را زیر دست پای هرزگی بسیار دیدم که با چه شور و اشتیاقی به سوی عریانی پرواز می کردی.
عریان از تمام افکار ها و اراده ها...
عریان از هر گونه حیا که مرزی بین تو و یک رهگذر خیابانی هرز پرست باشد.
آری تو فاحشه مغزی هستی.و از خودت در سرت بکارتی نداری.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر