۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

سرم پایین بود داشتم راه می رفتم به سمتی که دوست داشتم.جاده ای که از پشت ریل راه آهن رد می شد.جاده باریک که درختان چنار بلند هر دو طرف اون بود.جاده ای که در انتها دستان گرمی را به من اجبار می کرد.وای سرم. محکم خورد به یک درخت خشکی که سال هاست هر روز فراموشش می کنم.از توی سرم کاغذ های مچاله خط خطی با سرعت به بیرون پرتاب میشد.بدنم چرا انقدر می سوزه ؟ لا به لای این همه کاغذ خط خطی نوشته هایی دیده میشه.
رو چند تاش اسم تو نوشته شده. دستم رو گذاشتم روی قلبم.چه بوی گندی میده.با شیشه شکسته دارویی که تو جوب افتاده بود رگم رو زدم تا جریان خون تو بدنم نشون بده هنوز خون تو این رگ جریان داره.وای این چیه؟؟ تو رگم پر چرک و خبری حتی از لخته خون هم نیست.
دست کردم توی تنم از لای این بدنی که کاملا فاسد شده ریه ام رو در اوردم.مثل اگزوز اون ماشینی که باهاش از پیشت بر می گشتم دوده گرفته.
سرم رو روبه بالا گرفتم.امروز خرشید گرفتگی بود ؟ نه آسمون رو کامل ابر پوشانده.هوا چقدر سرد شده ؟ مثل اینکه من لباس یادم رفته بپوشم. اصلا تمرکز ندارم چشمام داره تار میشه ؟ این چیه روی این کاغذ نوشته ؟ انگار دست خط توست.وای نمی بینم.دستای زمختم رو می کشم روی چشم هام.تیکه های چشمم روی دستم چسپیده.دیگه هیچ چیز نمی بینم؟ راستی الان مدل موهام چه شکلیه ؟ یکی یک آیینه بیاره.اون چشمان سیاه کجان؟ پوسته های تنم مثل لاشه کلاغ سیاهی میمونه که چند سال پیش لای برگ زرد درخت ها کنار درخت افتاده.بوی جسد میدم.اما گردن بندی که با دستانت به گردنم انداختی هنوز سالم مونده.من که دیگه نه می بینم.نه می شنوم.نه دیگه چیزی رو احساس می کنم.خیلی دوست دارم بدونم روی اون کاغذ چی نوشته شده بود؟ دیگه هیچ راهی نیست که بفهم تو در کدام راهی...اگه صدام رو می شنوی فقط کافیه یک آه دیگه به یادم بکشی قول میدم جانانه بسوزم.من به سوختم برای تو راضیم.این سال هاست که تنها دل خوشیه من برای زنده نگه داشتن عشق توست.
از طرف محمد رضا انجدانی به کسی که سوختن برایش یک افتخاره

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر