۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

نتیجه دو ماه بیگانگی

سلام پدر...
دلم گرفت وقتی رفتی...پدر من اینجا پشت در های بسته دارم بار ترس ندیدن دباره تو را به دوش می کشم..می دوم به سمت درب های آهنی تا شاید آنجا باشی..
سلام پدر..من از ترس می ترسم..پدر من را با این همه خاطره کجا رها می کنی؟
دستانم می لرزد... آیا من مرد می شوم اگر بشکنم؟ داری به سرعت می روی..
سلام پدر....
دستانم چروک خرده.صورتم سیاه شده..چشمانم فریاد سکوت می زند.. به کجا می روی ؟
سهم من از دیدارتو فقط چهل دقیقه است.. سهم من از آن همه دلتنگی در غربت فقط شنیدن سه دقیقه صدای مادر بعد از سی دقیقه در صف تلفن ماندن ساعت پنج صبح....
سلام پدر..راستی می دانی که در بیست و دو سالگی خمیدگی کمر از تو بیش دارم ؟؟
سلام پدر من به سمت درب های آهنی می دوم تا تمام چیز هایی که با جهل و نادانی از دست دادم رو برایم سقات بیاوری..
پدر عشق و قلب شکسته من. تو می دانی کجاست ؟
مرا ببخش اگر زیاد منتظرم ماندی ..درب های آهنی دورند و من با تمام قدرت می دوم دائم با این فکر که پشت درب هستی یا نه؟
سلام پدر من برگشتم.چه از من مانده جز یک روح کرخت؟ جز یک صورت به گفتار زیبا ؟
به راستی که تو از من مردتری.
نفس کم آورده ام.درب های آهنی سبز رنگ از دور پیداست.هنوز آنجایی؟
صدای نفس نفس زدنم را می شنوی ؟ نمی دانم هنوز منتظرم مانده ای یا از دردسرهایی که برایت درست کرده ام خسته شدی و رفتی..
سلام پدر. من برگشتم به شهری که مدفون دنیای تلخیست که زخم هایش هنوز مرا می سوزاند...
آیا این چهره برایت آشناست ؟
حق داشتم که آن روز منتظرم نمی ماندی تا در همان شهر خشک و سرد آرام می خوابیدم زمانی که بالای برجک اسلحه پر از فشنگ را زیر گلویم گذاستم تا زندگی یا مردن در فشار انگشت بر روی ماشه خلاصه کنم. باز هم ترس جلوی من را گرفت..
به این دنیا قول خواهم داد بیش از این با وزن سنگینم تعادلش را بهم نزنم...
من پرواز می کنم و برایتان فقط یک خاطره می ماند.از صورتی که با خنده هایش گریه می کرد و همه را شاد..
اینجا هر کس به یک بهانه پرواز می کند. من تنها نیستم و زخم خرده ها بسیارند.ای کاش مسیر فریاد زدن را یاد می داشتم.شاید الان کمی آرام تر می شدم.اما افسوس که آنقدر دوری که صدای فریادم هم به تو نمی رسد.آنقدر دور که چرت و چشم های قرمز و ناگت هم نتوانست درد زخم را از من دور کند...

۱ نظر: